چرخ
چرخ یا بالابان نام پرنده ای شکاریست.پرنده ای شاهانه که از جسور ترین پرنده های شکاریست؛ جسوری که حتی قره قوش و آهو را هم شکار میکند.این خود مصداق بارز شجاعت بی نظیر آن است.داستان زیر را که درباره ی این پرنده است را از یکی از وبلاگ ها دیدم.حیفم آمد برای شما نیز نگذارم.حتما بخوانید:
یادم نمیرود، هیچگاه یادم نمیرود ، برای من شاید بزرکترین روزی بود که می توانست در طول زندگیم رقم بخورد .
دوستی داشتم که می گفت رهروی پیری را می شناسد که سالهاست درپی حقیقت است .او شکارچی ایست که گزران
زندگیش را از طریق شکار و طبیعت تامین میکند . برایم خیلی جالب بود ، چون خود نیز علاقه بسیار زیادی به شکار
داشتم . آنطور که می گفت او شکارچی ماهر طبیعت است . آنقدر کنجکاو شده بودم که برای دیدنش لحظه شماری می
کردم . قرار بر این شد که در یکی از روزهای آخر هفته بدیدارش برویم . آنطور که دوستم می گفت او ساکن یکی از
روستاهای مناطق بندر نشین جنوب بود. قرار ما این بود که صبح پنج شنبه حرکت کنیم تا جمعه برای دیدنش و همچنین
شکار با او همراه شویم . آنقدر دوستم از ایشان برایم گفته بود که دیگر نمی دانستم در لحظه برخورد چه عکس العملی
برایم اتفاق می افتد . چطور بگم حسی عجیب و غریب داشتم . هزار سوال در ذهنم آماده کرده بودم که می خواستم با او
در میان بگزارم . یادم نمیرود چهار شنبه شب هنگامی که داشتم خودم را برای فردایش آماده می کردم هنگام خواب یاد
سوالات همیشه گیم افتادم .
رهایی و خواستن توانستن ، با خودم گفتم آیا ایشان میتواند برای این سوالات جوابی داشته باشد .
نمیدانم ، اینقدر به این موضوعات فکر کرده بودم که دیگر برایم شده بودند سوهان روح . این اواخر داشتم با تناقضات
میجنگیدم . نمیدانم شاید اشتباه می کردم ، ولی چه میشد کرد .
بگزریم، صبح شد و ما آماده حرکت شدیم . دوستم با ماشین به دنبالم آمد و به سوی قرار حرکت کردیم . در راه دوستم
تمامی صحبتش محور سادگی ایشان بود . راستی داشت یادم می رفت ، آنطور که دوستم می گفت ایشان شکارچی ،
شکارچی طبیعت است یا بهتر بگویم شکارچی پرنده های شکاری . برایم بسیار عجیب بود ،
شکار پرنده ای که خود سلطان آسمانهاست . بگزریم، کم کم داشتیم به قرار نزدیک می شدیم ، طبیعت جالبی بود ،
دشتی مسطح که هم به کوه و هم به دریا منتهی بود ، قسمتی از آن شوره زار و قسمتی هم دارای پوشش گیاهی
به روستا که نزدیک شدیم سراغ شخصی به نام میرزا یا به زبان محلی میزا را گرفتیم ، از هر کسی که می پرسیدیم
با لبخند می گفت منظورتان شکارچی است ، یکی از اهالی برای نشان دادن محل ایشان ما را تا در کلبه همراهی کرد
ظاهرا برای تمامی اهل روستا ایشان قابل احترام بود . به در کلبه ساده ای رسیدیم که از گل ساخته شده بود .
دوستم در زد ، نفسهایم به شماره افتاده بود ، آنقدر لحظه شماری برای این لحظه کرده بودم که دیگر ثانیه ها برایم ....
مردی با چهره ای سوخته از آفتاب با چشمانی نافذ که حدودا پنجاه سال سن داشت در را باز کرد و با لبخندی زیبا ما را
در آغوش گرفت و مهمانیمان را به زیبایی خوش آمد گفت و به درون کلبه ما را راهنمایی کرد .
کلبه ای ساده که همیشه در رویاهایم حسرتش را می خوردم ، کلبه با سادگی و به زیبایی تزیین شده بود ،
خیلی برایم جالب بود ، به هر کدام از آنها که نگاه می کردی مفهومی عمیق را در خود داشت .
در گوشه ای نی در کنار دف آویزان ، در گوشه ای دیگر سیبی خشکیده آویزان در قفس ، در گوشه ای دیگر
شاخه ای خشکیده از انگور بدون میوه ، در گوشه ای دیگر تکه خشکیده یک ریشه به شکل آه و حسرت یک آدم
و تصاویری عجیب و غریب که هر کدام هزاران معنا را نشان می داد و البته پشتی های بزرگی برای نشستن و سماور
هنوز ننشسته بودیم که که بوی عطر چای همه جا را فرا گرفت ، نمی دانم این کلبه با این همه سادگی اینقدر طراوت را
از کجا آورده بود ، شاید بوی عطر خوش سادگیست ، بدون رنگ و ریا همه جا عطر آگین است .
او با لبخندی که به لب داشت مدام خوشحالیش را از میزبانیش اعلام می کرد ، دوستم منو معرفی کرد و من که تا اون
لحظه هنوز مقداری احساس غربت می کردم راحت تر شدم .
ناگهان در گوشه اتاق نگاهی مرا جذب خودش کرد ، نگاهی نافذ و عمیق ، مقداری ترس وجودم را فرا گرفت ، پرنده ای
با عظمت و شکوه خاصی روی کنده متوسطی نشسته بود ، پرنده ای با پاهای بلند و پشتی تیره و سینه ای روشن با
خالهای تیره و دمی نسبتا بلند و چشمانی تیره به رنگ شب .
در آن لحظه بود که میرزا قفل سکوتش را شکست و گفت : ایشان دوست ویاور تنهایی هایم هست ، اسمش رهاست
آنطور که خودش می گفت : پرنده ای از خانواده شاهین است با نام بحری ، سلطان بی چون چرای آسمانها و
تیز پروازترین پرنده عالم ، پرنده که با سرعت نور با بالهای بسته بر روی طعمه اش فرود می آید ، ناگهان میرزا
به پیشش رفت و صورتش را به نزدیک صورتش برد ، من که هراسان به این صحنه نگاه می کردم دیدم درست مثل
یک کودک اظهار محبت می کند ، اورا بدون پوشش روی دستهایش گذاشت و نزدیک ما آورد ، پنجه هایش بزرگی
انگشتان یک انسان بالغ بود . ذهنم سوال عجیبی به خودش گرفته بود که چگونه پرنده ای با این همه خشونت به
خودش اجازه داده روی دست یک انسان بنشیند ، نتوانستم خودم را کنترل کنم و از او سوال را پرسیدم .
او لبخند زد و گفت فکر می کنی من چه احساسی در برخورد با این پرنده دارم . فکرش را خواندم ، او می خواست
بگوید پرنده هم اساس من را دارد . او گفت این پرنده سلطان آسمانهاست ، ایشان دارای عظمت و شکوه شاهانه
است ، انسان ضعیف هنگامی که کرنش و تواضع این پرنده بزرگ را در مقابل خودش می بیند احساس قدرت پیدا
می کند ، و اما این پرنده بزرگ هنگام برخورد با انسان خودش را در مقابل موجودی قوی تر از خودش احساس
می کند و این راز کرنش این موجود است . و اما انسان برای رام کردن این پرنده مقداری بی رحمانه عمل می کند
در واقع در لحظه برخورد با ایشان ، فر و شکوه شاهانه او را از بین می برد ، آنطور که می گفت بعد از شکار
بلا فاصله پلکهایش را به هم دوخته و نور را از او می گیرند ، او را به شدت خسته و در بی خوابی و گرسنگی
نگه می دارند ، چند روزی این مبارزه بیشتر طول نمی کشد تا او تسلیم شود و مبارزه به نفع انسان تمام شود
و البته هنگامی که پلکهایش را باز کردند در نهایت خستگی اولین موجودی را که مشاهده می کند رام کننده است
و در نهایت گرسنگی غذا را از دست ایشان می گیرد ، کم کم او اعتماد می کند و رام کننده را به عنوان دوست که
نه ( منجی ) برای خودش بر می گزیند ، این راز رام کردن این پرنده هست البته کاریست بس دشوار فقط می خواستم
راز اعتماد چنین پرنده ای به انسان را برایت بگویم . البته آنقدر مهر و محبت بین انسان و ای پرنده رد و بدل می شود
که انسان پرنده را به اندازه فرزندش و پرنده انسان را به اندازه خدایش می پزیرد .
آنقدر گرم صحبت های گرمش شده بودیم که داشت یادم می رفت برای چه به دیدن ایشان آمده ایم . ظهر شده بود و وقت
وقت ناهار بود ، بگزریم از غذایی که تدارک دیده بود آنقدر لذت بخش بود که هنوز یادش و خاطره اش در ذهنم به
جا مانده . بعد از ناهار فرصت را غنیمت شمرده و داشتم سوالاتم را مرور می کردم که میرزا چای را آماده کرد
و نی آویزانش را پایین آورد و شروع به نواختن کرد . صدای عجیبی داشت ، توصیفی برایش ندارم ولی برای من
شاید یک احساس غربت را به تصویر کشید .
بعد لبخندی زد و گفت : صدای زیبای طی کردن پرده ها ، چه زیباست به زیبایی طی کردن فاصله ها ، زندگی هم
زیباست به خاطر مقر ها گزرگا ه ها و فاصله ها و ما چه غریبیم در این دنیا .
یادم به سخن یکی از دوستان افتاد که می گفت :
فاصله فصل جدایی ها نیست ، راهیست بر پیمودن ، رسیدن شاید هم نرسیدن
گفتم : میرزا دو مانع ذهنم را مغشوش کرده ، امید وارم واسطه ای برای هموار کردنش باشی ، گفت بگو
گفتم : رهایی و آیا خواستن توانستن است . لبخندی زد و به پرنده اش نگاه کرد ، گفت ایشان رهاست چرا از
او نمی پرسی . با خودم گفتم نکند می خواهد مرا دست بیاندازد ، ناگهان گفت : خیلی عجله داری ،
جوابت را فردا از این پرنده خواهی گرفت ....................
ذهنم اسیر شده بود ، نمی دانم منظور میرزا از اشاره به پرنده چه بود ، آخر مگر یک پرنده چه چیزی را می خواست به
من نشان دهد . در این اوهام بودم که دیدم پرنده جهشی کرد و از روزنه بالای کلبه به بیرون رفت . تعجب کردم و گفتم
مگر ای پرنده آزاد است . گفت ایشان رهاست و در اسارت من نیست .
او را زمانی که ظاهرا در تعقیب شکاری مقداری صدمه دیده بود یافتم و مداوا کردم . خاصیت این پرندگان اینست که اگر
شکستگی در پرهایش به وجود آید ، به سختی پرهای نو در می آورد . گفتم حالا کجا رفت ، گفت برای رهایی ازاسارت
گرسنگی ،، یعنی به تنهایی به شکار می رود ، گفت او رهاست و راه را به خوبی می شناسد .
کم کم داشت هوا روشن می شد و من در اندیشه فردا . وقت شام بود ، میرزا صفره را چید ،
یاد کلامی افتادم که می گفت ::
مهمان نوازی ازان روستاییان است ، گویی خداوند بخشنده پذیرایی از بیگانگان را به روستاییان سفارش کرده است ،
به روستا هر روز میهمانی می رسد که جز خدا کسی را ندارد ، هر شب در روستا میهنانانی می مانند که جز پناه خدا
پناهی ندارند ، خدایا همیشه صفره شان پر برکت باد .
بعد از شام گفت برویم بیرون ، با هم به کنار برکه پر از آب و نیزاری رفتیم ، بعد آتشی روشن کرد و بساط چای را
فراهم کرد ، سکوت عجیبی حکم فرما بود ، فقط بعضی وقتها صدای قورباغه یا صدای بال زدن پرنده ای دیوار سکوت
را می شکست . میرزا شروع به نواختن نی کرد ، شب و سکوت و نوای نی ، قابل وصف نیست ،
گفت ::
چه زیباست ، نی و شبان و شب . چه زیباست ، شبانی ه شب . چه زیباست ، شب شبانی
نور خیره کننده آتش و عطر چای و سخنان دلنگیز میرزا فضای روحانی زیبایی را به وجود آورده بود .
بعد از کلی صحبت گفت برویم که صبح نزدیک است ، آنقدر جذب میرزا شده بودیم که قرار فردا داشت یادمان می رفت.
رفتیم و به انتظار فردا به خواب رفتیم . در خواب شیرینی بودم که دوستم مرا تکان داد و گفت حاضر شو
هوا هنوز نیمه تاریک بود و داشت روشنی میزد ، منظره بسیار جالبی از پشت کوههای دوردست نمایان بود .
میرزا هم مشغول آماده کردن وسایل شکار بود ،
تورها ، تکه های چوب ، نخها و کبوتر و پرنده شکاری کوچکتری به نام بودوار ( دلیجه ) که کلاهی چرمین پوشش
چشمانش بود . به منطقه ای که میباست وسایل شکار را پهن می کردیم رسیدیم و میرزا مشغول چیدن آنها شد .
به زبان محلی به این نوع دام کوخت می گفتند ، تورها را به استادی پهن کرد و تکه های چوب را در زمین کاشت
و کبوتری را که پاهایش به نخ بلندی بسته شده بود و می ماند دلیجه که به پاهایش مقداری پر کبوتر وصل کرد .
بعد از چک کردن تمامی وسایل در کمین نشستیم . دوستم دوربین شکاری به همراه آورده بود و با آن منطقه را
را دید می زد . میزرا چند مرتبه دلیجه را که به پاهایش نسمه بلندی وصل بود پر داد ، ظاهر قضیه
از این قرار بود که که پرنده مورد نظر با دیدن دلیجه که پری به پایش وصل بود به گمان اینکه شکاری را در
چنگالش دارد ، به قصد ربودن طعمه اش به پرواز در می آمد ، چشمان تیزبینش از فاصله های بسیار دور
قادر به شناسایی کوچکترین تحرکات است . همه به انظار بودیم ،
میرزا دوربین را از دست دوستم گرفت و به دور دستها نگاهی انداخت ، بعد از چند لحظه هراسان فریاد زد
چرخ ، جرخ . منظورش را نفهمیده بودم ولی بعد فهمیدم چرخ گران قیمت ترین و با شکوه ترین پرنده
شکاریست . پرنده ای شاهانه که پادشاهان از داشتنش افتخار می کردند .
ظاهرا او دلیجه را دیده بود و به سمتش پرواز کرده بود . لحظه عجیبی بود ، طپش قلب گرفته بودم ، شاید ناشی
از هیجان بسیار زیادی بود که داشتم . دلیجه را بار دیگر پرواز داد لحظه ای به آسمان نگاه کردم و دیگر چیزی
به جز صدایی شبیه انفجار ندیدم . طوفان به پا شده بود ، چرخ پرنده بیچاره را در یک چشم به هم زدن از هم
دریده بود ، با چنین سرعتی به هر جسمی برخورد می کرد محکوم به عدم بود ،
میرزا با عجله کبوتر را با بندی که در دست داشت تکان داد و چرخ او را دید ، ظاهرا باید کم کم آن را می کشید تا
به نزدیک تور می رفت و کار را تمام می کرد ،
ناگهان اتفاق عجیبی افتاد ، دیدم پرنده ای که تقریبا دو برابر چرخ بود بالای سر پیدا شد ، این دیگر چه صحنه ای
بود ، او به سمت پایین آمد ، چرخ تا اورا دید به پرواز درامد و رفت ، در ذهنم هزار لعنت به این پرنده ناخاسته
می فرستادم . در ذهنم گفتم چون پرنده بزرگتر از خودش را دیده ترسیده و فرار کرده ، به میرزا گفتم تمام سعی
خودت رو بکن تا این یکی رو بگیری ( ظاهرا پرندهای از نوع باشو بود ) چیزی نگذشت که که دوستم با هیجان
زیادی من را تکان داد و گفت بالا را نگاه کن ، حکایتی باور نکردنی ، نقطه ای را در آسمان دیدم که داشت مثل
پیکانی به سمت زمین فرود می آمد ، صحنه ای که هیچگاه فراموششم نمی شود ،
مخلوطی از ترس ، وحشت و هیجان ، اینبار هدفش پرنده بزرگتر بود ، با چنان جسارتی به پشت پرنده بزرگتر
برخورد کرد که صدایی شبیه ترکیدن به گوش رسید و چنان خاکی از زمین بلند شد و من مات و حیران .
چرخ به پایین نشست و میرزا کبوتر را به سمت دام کشید که ناگهان چرخ ظاهرا از حضور ما پی برد و پرواز
کرد و به دور دستها رفت . عجب مرغ زیرکی ،
بلند شدیم و دوان دوان به صحنه ما جرا رفتیم . بیچاره دلیجه ، گلوله هم نمی توانست او را اینچنین از بین ببرد
و جسد پرنده بزرگتر هم در حالی که شکافی عظیم در پشت گردنش ایجاد شده بود در گوشه ای دیگر .
ما فاتح نبودیم ولی در سکوت همه رضایت بود . اتفاقی که تصورش هم برایم سخت بود ،
هوا داشت کم کم تاریک می شد وبه سمت کلبه برگشتیم و رها را آرام روی کنده چوب نشسته دیدم و دگر
سکوت بود و سکوت و سکوت ......
برگرفته از وبلاگ هفت مایگاه شهر تار و haftmygahetaroaz.persianblog